مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

چقدر خوش میگذره این هفته با مامان جون و آقا جون

گل مادر این هفته ای که داره سپری میشه دو تا مهمون خیلی عزیز داریم مامان جون و آقا جون اومدن پیشمون ... دستشون درد نکنه اومدن که وقتی من و بابایی سرکاریم پیش تو باشن ... اینقدر بهمون خوش میگذره که نگو ... چقدر خوبه وقتی آدم بزگرتری داشته باشه که بتونه تو سختی ها در کنارش باشه و باری از رو دوشش برداره و چقدر ما خوشبختیم که مامان و باباهامون سایشون بالا سرمونه ... الهی هیچ کس بدون سایه سر نشه ... خدایا ازت می خوام عمر طولانی و با عزت به بابا مامانامون بدی  و سایشون مستدام باشه ... آره خوشگلم اینقدر بهت خوش میگذره که دیگه من از سرکار میام حتی بغلم هم نمیای و به بازیت با آقا جون ادامه میدی این هفته شدی شاگرد آقا جون ... آقا...
29 مرداد 1392

تردید ها و دو دلی های مادر

دردونه قشنگم می دونی که مامان یه تصمیم خیلی سخت گرفته بود بخاطر گل پسرش مامانی تصمیم گرفته بودم دیگه سر کار نرم و بگم شرکت نامه عدم نیاز بهم بده تا بتونم 1.5 سال از بیمه بیکاریم استفاده کنم تا بعدش ببینیم خدا چی می خواد ... می خواستم کنارت باشم و از لحظه های خوب با تو بودن حسابی لذت ببرم می خواستم حسابی بهت خوش بگذره و در کنار مامانی آرامش کامل داشته باشی ولی خوب یه شرایطی پیش اومده که جلوی این تصمیم من و گرفت و باز هم بخاطر آینده گل قشنگم از تصمیمم منصرف شدم با توجه به اینکه به احتمال خیلی زیاد وقتی تو بری مدرسه دیگه مامان بازنشسته باشه و بتونه توی دومین دوران طلایی زندیگت یعنی 7 سالگی به بعدت تمام مدت وقتش و در کنارت باشه و یه درآم...
29 مرداد 1392

وابستگی های شاهزاده به مامانش

دردونه من می دونی که از اون دسته کوچولوها هستی که خیلی به مامانشون وابسته هستن ... از وقتی از خواب بیدار میشی تا زمانیکه مجددا بخوابی می خوای تمام لحظاتش کنارت باشم حتی موقع آشپزی و شستن ظرفها و ... خلاصه نمیذاری هیچ کاری انجام بدم ... حتی وقتی میرم wc اینقدر گریه می کنی که نگو ... اینکارت واقعا آدم و کلافه می کنه  ولب خوب از طرفیم لذت بخشه مخصوصا وقتی می بینم آغوشم بهت آرامش میده خیلی لذت می برم و به خودم می بالم ... شبا قتی از خواب می پری و بی قراری به هیچ وجه بغل بابایی آروم نمیشی ولی تا من بغلت می کنم انگشتت و می خوری و آروم می خوابی وقت خواب شب که میشه شیشه شیرت و پر می کنم و بهت میگم مهرتاش بریم لالا ... تو هم شیشه رو میگیری و...
24 مرداد 1392

مامان بابا من اوف شدم

خوشگل مادر این روزا وقتی اتفاقی برات میفته و جاییت درد می گیره تا مدتی بعدش مدام لوس لوسی گریه می کنی "گریه الکی" و اشاره می کنی به جایی که درد گرفته تا من بوسش کنم و نازش کنم ...البته به بابایی هم نشون میدیا ولی بیشتر دوست داری من نوازشت کنم واسه همین بیشتر به من میگی... عاشق اینکارتم مخصوصا حالت چهرت که اینقدر خوردنی مبشه که نگووووو.... بابایی هم همینطور کلی عشق می کنه با اون صورت قشنگ باصطلاح ناراحتت
24 مرداد 1392

علاقه های این روزای شاهزاده مامان و بابا

شاهزادم از خوراکی ها عاشق گیلاس انگور خرما کشمش دنت یا شیر بسکوییت همراه مغز بادام و پسته دمپخت ( با ماهی ، گوشت قرمز و بوقلمون ) بستنی چای نبات کیک هندونه تخم مرغ سرخ شده سیب زمینی کره و پنیر و گردو کرم کنجد و نون از هر نوع و از بازی ها هم عاشق دالی موشه دزد و پلیس قلقلک تاب بازی هست ...
23 مرداد 1392

پیشرفت های این روزای شاهزاده ما

دردونه مامان تازگیا براحتی در اتاقت و باز و بسته می کنی  البته واسه اینکار مجبوری پاهات و از رو زمین بلند کنی و رو نوک پنجه های پاهات بایستی و بدنت و کامل بکشی تا موفق شی  که اینکار خودش یه ورزش هم هست برات" هر از گاهیم نمی تونی و شروع می کنی به غر زدن که آی گیر افتادم در و برام باز کنین " من که کلی لذت می برم خیلی برام جالبه که شما کوچولوها همینجوری هم ورزش جسمی می کنین هم فکری ... گاهی با خودم میگم اگه ما بزرگترام مثل شماها سختکوش بودیم و شکست ناپذیر و هم ورزش جسمی می کردیم هم روحی شاید خیلی موفق تر از اینا بودیم ...پس گل قشنگم سعی کن همیشه همینطور باشی ، سختکوش ، شکست ناپذیر ،امیدوار و صبور قربونت برم این روزا آبریز یخچال ، ...
23 مرداد 1392

بالاخره تونستی در خونه رو باز کنی

دردانه مادر بالاخره دیشب بعد از کلی سختکوشی و د رحالیکه من و بابایی اصلا انتظارش و نداشتیم تو نستی در خونه رو باز کنی بابایی می گفت یه مدت دیگه در خونه رو هم باز می کنه ... اون یه مدت همش دو دقیقه بود عزیزکم ... کلی خوشحال شدم و از طرفی کلی نگران ، سریع از جا پریدم و در و قفل کردم خوشحال از اینکه سختکوشیات نتیجه داد و نگران از اینکه مبادا روزی فراموش کنم در و قفل کنم و دردونم کار بده دستمون ... حالا دیگه وقتش رسیده یاد بگیری قفل هم باز کنی اینقدر آشوب به پا کردی تا راضی شدم و کلید و دادم بهت و در کمال ناباوری دیدم با کمی تلاش کلید و گذاشتی تو قفل  تمرکز و هماهنگی بین حرکت چشم و دستت عالی بود ...خیلی ذوق زده شدم و کلی بوسیدمت خ...
22 مرداد 1392

کاشکی الان ماهم تهران بودیم

بابا جون و مادر جون و آجی آینازم هفته گذشته یکشنبه رفتن تهران خونه خاله حدیث جونم خاله پریسای مهربونم هم روز جمعه با داداشی کیانم  رفت پیششون ما تنها موندیم همش تقصیر مامان سارا بود هز چی بابا مهردادم بهش گفت شما هم برین ،منم چند روز بعد میام مامانی گوش نکرد و هی دل دل کرد حالا ببین همه اونجا دور همن و داره بهشون خوش میگذره و ما ... اصن نمی دونم چرا مامانم من و نبرد کاشکی خودم بزرگ بودم می تونستم خودم خلبانی کنم و برم تهران پیششون حیف شد حالا مامانم خودشم یکمی ناراحته ها ولی به رو خودش نمیاره که خیلی دلش می خواد الان اونجا بودیم خوب دیگه خودکرده را تدبیر نیست حالا مامانی بهم قول داده اگه شد آخر شهریور واسه جشنواره کود...
13 مرداد 1392

مامانم مجبور شد و من و ببره آب بازی

با توجه به اینکه من که کوچولوام و هنوز نمی تونم خودم  و بشورم ، همچنان انجام این عملیات سخت گردن مامان خوبمه  ... وقتی مامانم میگه بریم تمیز شی ، من از ذوق آب بازی مثل فرفره میدوم و از مامانم سبقت میگیرم ، بعد از اینکه مامانم با زور و خواهش و التماس من و میشوره که اغلب  از کمر درد داغون میشه ازبس من ورجه وورجه می کنم ، بالاخره کوتاه میاد و  شلنگ آب و میده من تا کمی بازی کنم  اگر نده اینقدر جیغ میزنم و اینور اونور میشم که خودشم خیس میشه تازه  قهر هم می کنم و این عکسا حکایت روز جمعه ماست که کاری به سر مامان در آوردم که من و به یه آب بازی درست حسابی برد ... وای که چقدر خوش گذشت&n...
13 مرداد 1392

کارهای خارق العاده مهرتاش ....

فکر کنم با دیدن عکسا دیگه نیازی به شرح خیلی مفصل نباشه فقط این و بگم مامان سارا روز جمعه و شنبه از کارای من تعجب کرده بود اونم یباره اینهمه کار خارق العاده یاد گرفتم و البته خطرناک دارم خلال دندون رو میذارم تو پریز تلفن ... خوب می خوام بدونم اینا چین ؟!!!! هر بار از دستم میفتاد و مجبور بودم از تخت برم پایین و دور بزنم و از یه تونل تنگ رد بشم تا بتونم خلال و بیارم مامانی فیلم هم گرفته کلی هم مامانم باهام صحبت کرده که دیگه اینکارو نکنم و قراره در اسرع وقت بابا مهرداد واسه پریزها هم درپوش ایمنی بذاره   یادتونه که تو پست قبلی درباره این سه گوش گفته بودم بله روز جمعه مامانم در کمال ناباوری دید که من دیگه ش...
13 مرداد 1392